يكي از شيوههاي فيلسوفان در دفاع از فلسفه در مقابل مخالفانشان ايناست كه آنان تفلسف را مساوي با تعقل و فلسفه را عين عقل دانسته و سپس بهجنگ مخالفان ميروند و جالب توجه اينكه، با تكيهگاه قرار دادن اين ادعا، بادو روش متضاد و منافي با يكديگر عمل ميكنند. شيوه اول آنكه هرگونهمخالفت با فلسفه را مخالفت با عقل و خرد دانسته و بلكه خروج از طور عقلميدانند و مخالفان را رو در روي آيات قرآني و احاديثي كه ستايش از عقل وتوصيه به تعقل نمودهاند، قرار ميدهند كه در فصول پيشين در اين باره سخنگفتيم.
در شيوه دوم برخلاف شيوه اول، نه تنها مخالفان با فلسفه را به عقلستيزيمتهم نميكنند بلكه آنان را در عين فلسفهستيزي، فلسفيانديش و عقلگرا قلمدادميكنند و تمام تلاشهاي ذهني و استدلالي آنها را آب به آسياب فلسفه ريختنميدانند و نتيجه آنكه، مخالفان فلسفه نيز بيآنكه خود بدانند يا بخواهند،فيلسوفاند! اين عبارت را فيلسوفان متعددي در دفاع از فلسفه بر زبان و قلمآوردهاند كه «اگر بايد فيلسوفي كرد، پس بايد فيلسوفي كرد و اگر نبايد فيلسوفيكرد، باز هم بايد فيلسوفي كرد»؛ مفهوم اين سخن آن است كه فلسفه، چيزي جزخردگرايي، استدلالآوري و انديشهورزي نيست و هر جا كه پاي استدلال وتفكر و بحث نظري در ميان است، همان جا فلسفه حضور دارد، حتي اگر ايناستدلالآوري و انديشهورزي عليه فلسفه و در جهت تخطئه آن باشد. بر ايناساس، فلسفهستيزان در همان دم كه فلسفهستيزي ميكنند ـ چه بدانند و ياندانند و بخواهند يا نخواهند ـ در واقع فلسفهورزي كرده و در جايگاه فيلسوفنشستهاند!
كندي از جمله فيلسوفاني است كه در دفاع از فلسفه به اين استدلال متوسلشده است:
«كندي معتقد است كه دشمنان فلسفه براي آنكه انكار و اجتناب خود را ازفلسفه واجب قلمداد كنند، نيازمند به اقامه دليلاند و از اين جهت در تناقضافتند و رسوا شوند.... به ناچار مخالفان فلسفه، خود به زبان خود به وجوب فراگرفتن آن اعتراف كنند، زيرا از دو حال بيرون نيست: يا ميگويند فراگرفتن آنواجب است يا واجب نيست. اگر بگويند واجب است، پس طلب آن همبرايشان واجب شود؛ و اگر گويند واجب نيست، بايد علت آن را بيان كنند وبراي آن دليلي بياورند؛ در حالي كه آوردن علت و دليل، در شأن كسي است كهاز علم به حقايق اشياء بهرهمند باشد.»[1]
آقاي دكتر ديناني نيز تقريرهاي گوناگوني از اين استدلال دارند:
«فلسفه چيزي است كه هرگز نميتوان آن را از صحنه زندگي بشر بيرونراند. كسي كه به جنگ و خصومت با فلسفه بر ميخيزد، ناچار بايد با ابزار وسلاح فلسفه به اين كار مبادرت نمايد و كسي كه با نيرو و سلاح فلسفه با فلسفهميجنگد، نتيجه كارش جز تحقق بخشيدن به فلسفه، چيز ديگري نخواهد بود. بهعبارت ديگر، ميتوان گفت، كسي كه با فلسفه به دشمني و مبارزه بر ميخيزد، بابيرون راندن نوعي از انواع فلسفه، نوعي ديگر از انواع فلسفه را به جاي آنمينشاند. اين جريان همواره در تاريخ وجود داشته است و اكنون نيز ادامهدارد.»[2]
و نيز:
«بيشتر كساني كه با معرفت برهاني به مخالفت و مبارزه برخاستهاند، بهاسلحه استدلال توسل جسته و با حربه برهان به جنگ برهان رفتهاند. فيلسوفبزرگ يونان به درستي دريافته بود كه ميگفت، اگر كسي بخواهد با فلسفه بهمخالفت برخيزد، بايد فيلسوفي كند.»[3]
اين استدلال حاوي مغالطهاي آشكار است؛ چرا كه فيلسوف، ابتدا تعقل واستدلال و برهان را مساوي با تفلسف و فلسفه دانسته و آنگاه نتيجه گرفتهاست كه هرگونه دليلآوري و انديشهورزي، عين فلسفه است و بنابراين مخالفانو استدلالكنندگان عليه فلسفه نيز خود فيلسوفاند و مشتغل به فلسفه[4]؛ حتياگر اين مخالفان، اهل ظاهر و قشري نگران و جامدانديشان باشند. آقاي دكترديناني به اين نتيجه تصريح ميكنند:
«با توجه به آنچه تاكنون در اينجا ذكر شد، ميتوان ادعا كرد، حتي كساني كهاهل قشر بوده و جمود بر ظواهر متون ديني را مورد توصيه و تأكيد قرارميدهند، از عالم نظر [يعني فلسفه] خارج نبوده و بدون وساطت ذهن نميتواننداز موضع خود دفاع كنند. در جهان تشيّع، علماي اخباري از جمله كساني هستندكه جمود بر ظواهر احاديث و روايات را توصيه ميكنند و نه تنها با انديشههايكلامي و فلسفي و سبك استدلال عقلي سر سازگاري ندارند بلكه حتي نسبت بهعلم اصول فقه نيز ابراز خصومت و دشمني كرده و اسلوب استدلال علماي اينعلم را مردود ميدانند. با اين همه، هيچ عالم اخباري از جهان نظر بيرون نبوده وهرگز نميتواند بدون وساطت ذهن خود سخن بگويد.... كسي نميتواند ادعا كندكه موضع علماي اخباري يك موضع نظري و استدلالي نيست، زيرا كسانيمانند ملامحسن فيض كاشاني كه خود از فيلسوفان بزرگ و عرفاي عالي مقاممحسوب ميشود، از اين موضع دفاع كرده است.»
و بلكه اساساً هرجا كه پاي ذهن و نظر و بحث در ميان است و به تبع آنهرجا كه پاي فرقه و نحلهاي در كار است، فلسفه و فيلسوف آنجا حضور دارند وچكيده آنكه، همه نحلهها و فرقهها فلسفياند و مدافعان آنها فيلسوف:
«بنابراين همه نحلهها و فرقههاي مذهبي كه در جهان اسلام به منصه بروز وظهور رسيدهاند، داراي موضع بوده و هر يك از اين مواضع بر نوعي نظر واستدلال استوار گشته است. كساني كه با تاريخ فرهنگ اسلامي و كتب ملل ونحل آشنايي دارند، به خوبي ميدانند كه پيروان هر يك از اين فرقهها به صحتموضع خود معتقد بوده و ساير مواضع را مردود ميشمارد. اكنون با توجه بهاينكه هر يك از اين مواضع بر نوعي نظر و استدلال استوار است، به آسانيميتوان گفت، جنگ و نزاع اهل هر فرقه با اهل فرقههاي ديگر، در واقع ونفسالأمر، جنگ و نزاع ميان يك نظر با نظرهاي ديگر است. بايد توجه داشتكه نظر يا اعمال نظر، نوعي نظريهپردازي است و نظريهپردازي مظهر كاملفعاليت عقل به شمار ميآيد.»[5]
درباره اين استدلال كه البته بيشتر به لطيفه شبيه است، چند نكته قابل ذكراست:
1. تعقل را مساوي با تفلسف دانستن، مصادره به مطلوب و بازگشت به نقطهآغازين بحث و نزاع و صرفاً طرح ادعاست و حاوي كمترين دليلي براي اثباتمدعا نيست. بالاخره معلوم نشد كه چرا هرگونه انديشهورزي و تعقل واستدلالي مساوي با فلسفهورزي است؟ آيا صرفاً به اين دليل كه فيلسوفان،چنين معنايي براي عقل و تعقل قائلند؟ مگر مخالفان و استدلالآوران عليهفلسفه، با هرگونه نظرورزي و برهانآوري و استفاده از عقل، مخالفت ميورزندتا بدانها بگوييم كه شما داريد از همان حربه و طريقهاي استفاده ميكنيد كه عليهآن به مخالفت برخاستهايد؟
كاملاً بديهي است كه فلسفه تنها يك شيوه و نوع از انواع انديشهورزي واستدلالآوري و بهكارگيري ذهن و نظر است و نه همه آنها؛ بنابراين هيچملازمهاي بين هرگونه استدلالآوري عليه فلسفه با فلسفيانديشي و فيلسوفشدن وجود ندارد.
2. اگر هرگونه نظرورزي مساوي با فلسفه است، آيا ميزان و معياري برايحقانيت و درست و نادرستي نظرات گوناگون و متضاد وجود دارد يا نه؟ اگرفيلسوفان بگويند، وجود دارد و تنها يك نظر و ديدگاه و فرقه از ميان صدها وهزاران نظر و فرقه درست است، در اين صورت، حكم به بطلان استدلال خوددادهاند؛ چرا كه پذيرفتهاند، ميتوان با نوعي نظرورزي، انواع ديگر نظرورزيرا مردود و نادرست اعلام كرد و اما اگر منكر چنين ميزان و معياري شوند، دراين صورت، به ورطه هولناك نسبيانديشي و سوفسطاييگري در غلطيدهاند،چرا كه در اين صورت بايد حكم به حقانيت همه فرقهها و نحلهها وانديشهورزان حتي سوفسطاييان دهند، زيرا آنان همه در حال تفلسف وخردورزي و تعقل هستند.
3. استدلال ياد شده حاوي اين نتيجه نيز هست كه گويا تفلسف برايتفلسف است؛ يعني نفس تفلسف، خود مقصد و مقصود است، صرف نظر از هرنتيجهاي كه عايد فيلسوف شود، حتي اگر اين نتيجه ضديت با فلسفه و يادستيابي به هر عقيده و مسلكي باشد. آيا قائلان به استدلال مورد بحث، به ايننتيجه ملتزم ميباشند؟!
پی نوشتها:
دیدگاهها